کارگردان: کلود سوته | نویسندگان: کلود سوته و ایو اولمن | اکران: ۱۹۹۲ | با بازی: دنیل اوتل، امانوئل بیت، آندره دوسولیه و دیگران
به قلم دکتر جورن کی. برامان، استاد ممتاز بازنشسته و مربی نیمهوقت
گروه فلسفه دانشگاه ایالتی فراستبورگ
«قلب زمستانی»، در نگاه اول، داستان یک مثلث عشقی، نوع متفاوتی از رقابت کلیشهای و اغلب سینماییِ دو مرد برای به دست آوردن عشق و توجه یک زن، است؛ اما در نگاه دوم، فیلم، نگرشی است به پرسش فلسفیِ «عشق چیست؟» «قلب زمستانی» برخلاف دیگر فیلمهای هالیوودی که با این تم و موضوع ساخته میشوند، بنای خود را بر اساس فرضهای معمولی چون: عشق پاسخی به هر چیزی در جهان است، وصال و اوج لذت جنسی هدف غایی است، یا تعهدات مربوط به تکهمسری بهمثابه پایانهایی خوش برای هر ماجرایی است، قرار نمیدهد. فیلم «سوته» با به چالش کشیدن طبیعت و ماهیت آنچه مردمان آن را «عشق» مینامند، با نشان دادن اینکه، برای مثال، یک نگاه کوتاه و گذرا تا چه اندازه میتواند پربارتر و تأثیرگذارتر از نزدیکیهای پرحرص و ولع جنسی باشد، یا با نشان دادن این احتمال که یک زندگی آرام و انزواگرایانه میتواند بهاندازۀ یک زندگی مملو از مطالبات احساسی و فشارهای غریزی بیامان و طاقتفرسا غنی و عمیق باشد، ساختار هر کلیشهای ازایندست را بر هم میزند.
«مایک لورِفیچه» در نقدی که بر این فیلم مینویسد، به این نکته اشاره میکند که: «فیلم «قلب زمستانی» با عنوان اصلیِ Un Coeur en hiver دقیقاً نقطۀ مقابل رومانسهای هالیوودی است. تصویری که فیلم از عشق نشان میدهد، بیشتر نوعی مشکل است تا راهحل و مرهم» (۱)؛ و «راجر ایبرت» در بحثی که در باب همین اثر سینمایی میکند، میگوید: «این یک قاعدۀ کلی است که کاراکترهای فیلمهای فرانسوی بالغتر و پختهتر از کاراکترهای فیلمهای آمریکایی به نظر میرسند. کاراکترهای فرانسوی عشق و س...س را، آنطور که احتمالاً یک نوجوان آنها را غنیمت و پاداشی در زندگی میداند، تصور نمیکنند» (۲). این موضوع، درواقع، یکی از شاخصههای فرهنگهای شکلگرفته تحت تأثیر هالیوود است که فکر مردم را از نوجوانی تا مدتها بعد از بالغ شدنشان به خود مشغول میدارد و از سوی دیگر یکی از عملکردهای فیلمهایی چون «قلب زمستانی» آن است که تحریککننده و ارائهگر درکی از عشق و مسائل و موارد مربوط به آن باشد که این ویژگی از سادگی مبتذلانهای که بهطورمعمول بر مبنای آن با مصرفکنندههای محصولات سرگرمکنندۀ تجاری رفتار میشود، سبقت و تفوق میجوید.
«قلب زمستانی» با به تصویر کشیدن رابطۀ بین «استفان» (با بازی «دنیل اوتل») و «ماکسیم» (با بازی «آندره دوسولیه») شروع میشود، دو شریک که در یک شرکت کوچک اما باپرستیژ که کارش ساخت و تعمیر ویولن است، کار میکنند. «ماکسیم» رئیس این شرکت کوچک است و رسیدگی به امور تجاری و مشتری-محور شغلشان را بر عهده دارد. «استفان»، بیشتر در اتاقهای پشتی مغازه کار میکند؛ او استادِ هنرمند بلامنازعی است که آلات موسیقیایی را با بالاترین کیفیت میسازد و تعمیرات آنها را انجام میدهد. بااینوجود هر دو مرد درک کاملی از کار یکدیگر دارند و همکاری و شراکت آنها آنچنان بیدردسر و مسالمتآمیز است که کمتر پیش میآید آنها در ارتباطات روزمرهشان باهم از کلمات استفاده کنند. آنها تقسیمکاری که بین خودشان قائل شدهاند را دوست دارند و برای تفاوت شخصیتها و ویژگیهای فردیشان هم ارزش و احترام قائل هستند. «ماکسیم» مرد دنیادیدهای است؛ متأهل است، اما او هم رابطههای عاشقانۀ پنهانی دارد. سرتاسر اروپا را سفر میکند تا مشتریهای مهم کارشان را ببیند و با آنها گفتوگو و معامله کند و از اینکه گزارش کارهای مهم و پولسازش را به شریک کمتر متهوّرش بدهد، لذت میبرد.
«استفان» زیاد از مغازه دور نمیشود؛ حتی محل زندگیاش هم قسمت پشتی اتاقهای کار است. جا و مکان و اسباب و اثاثیهاش در سطح متوسط – یا آنطور که «ماکسیم» میگوید، «محقر» – هستند. «استفان» اساساً یک زندگی درونی دارد. علاقهای به سفر ندارد و خیلی کم پیش میآید که برای نزدیک شدن به زنها تلاشی کند. او عاشق موسیقی و کارش است و با درک و جذب کامل به اجراهای کنسرتهای مشتریهایش گوش میدهد. در اوقات فراغت به تعمیر اشیاء عتیقۀ قیمتی مشغول میشود، عتیقههایی که در ارتباط با تاریخچۀ موسیقی هستند. برای او اهمیتی ندارد که «ماکسیم» هیچوقت از او نمیپرسد که در اوقات بیکاریاش چه میکند. «استفان» به همان اندازه که از تنهایی و انزوایش لذت میبرد، از حریم خصوصیاش دفاع میکند.
دو مرد اغلب باهم اسکواش بازی میکنند و «ماکسیم» همیشه دوست دارد برنده باشد. «استفان» اهمیتی نمیدهد که به او ببازد. او به همان اندازه که از بازی حظ و لذت میبرد، از اشتیاق و روحیۀ رقابتی «ماکسیم» هم خوشش میآید. «استفان» بازی را به خاطر بازی کردن، بازی میکند، نه ارضاء میل به پیروزی. او کمکم گرایش ملایم و خاموش و متفکرانهای به چیزها پیدا میکند.
هرازگاهی این دو باهم ناهار هم میخورند و حین یکی از همین ناهارها است که «ماکسیم» به «استفان» میگوید اتفاق مهمی برایش افتاده است. «استفان» بدون آنکه حتی یکی از عضلات صورتش تکانی بخورد، سؤال میکند: «چه اتفاقی؟» «ماکسیم» جواب میدهد: «به شرطی بهت میگم که اون پوزخند رو از صورتت ببری.» «استفان» با همان قیافۀ خشک و بیروح به او اطمینان میدهد: «بیا، رفت.» «ماکسیم» اعلام میکند که: «من عاشق شدم،» و با ردوبدل شدن چند کلام، ما متوجه میشویم که او مدتی است با «کامیل»، یک ویولونیست در حال پیشرفت و خوشآتیه، ارتباط دارد و اینکه این ارتباط عشقی پنهانی نقطۀ پایانی شده است بر زندگی زناشویی او که از مدتها قبل در شرف نابودی بوده است و اینکه او تصمیم دارد با عشق جدیدش در آپارتمانی که بهتازگی آن را کرایه کرده است زندگی کند. «ماکسیم» توضیح میدهد که دلیل اینکه تا حالا حرفی از هیچکدام از این ماجراها نزده است، به «کامیل» مربوط میشود: او بهنوعی در رابطه با این ارتباط، «عصبی» بوده است و «ماکسیم» نمیخواسته او را بیشازحد «تحتفشار» بگذارد. «ماکسیم» میداند که اولین و مهمترین تعهد «کامیل» به هنر و حرفهاش است و خوشحال است که او را در راه رسیدن به آرزوهایش همراهی میکند.
حین این گفتوگوها، «کامیل» (با بازی «امانوئل بیت») و مدیر برنامههایش، «رِژین» (با بازی «بریژیت کاتیلون») درست چند میز آنطرفتر مشغول صرف ناهار هستند. وقتی آن دو بلند میشوند که ازآنجا بروند، «ماکسیم» به آنها نزدیک میشود و کاملاً مشخص است چقدر عاشق و دلباختۀ ویولونیست است. در مسیر خارج شدن از رستوران، «کامیل» نگاه کوتاه اما علاقهمندانهای به «استفان» میکند؛ دوست و هم-غذای معشوقِ زن از زیر نگاه و توجه او رد نشده است و او نسبت به «استفان» بیتفاوت نیست. طی ملاقات و رویاروییهای بعدی، علاقۀ «کامیل» به «استفان» بیشتر و بیشتر میشود، همانطور که علاقۀ متقابل «استفان» هم به او شدت میگیرد. «استفان» در ملاقاتی که با استاد سابق موسیقیاش، «لَشوم» (با بازی «موریس گارل») دارد در مورد «کامیل» از او سؤال میکند. «لَشوم» او را «دختر جدی و زیادی مؤدبی» به یاد میآورد که فاصلۀ معینی را بین خودش و دیگران حفظ میکند، اما از طرفی پشت آن چهرۀ مصنوعی حاکی از نظم و انضباط هنرمندانهاش، نوعی «خلقوخوی احساساتی» هم دارد. وقتی روز بعد «کامیل» و مدیر برنامههایش به مغازه میآیند تا در مورد عیبی در ویولن «کامیل» با «استفان» مشورت کنند، «استفان» توصیههای حرفهای خوب و درخوری به او میکند، اما از طرفی بهشدت تحت تأثیر زیبایی و شخصیت او هم قرار میگیرد.
علاقۀ «کامیل» به «استفان» زمانی بهوضوح نمایان میشود که «کامیل» و دو همکارش مشغول کار روی «سوناتا و تریو»ی «موریس راول» هستند تا برای ضبط یک کار بزرگ و مهم آماده شوند. بااینکه «کامیل» نوازندۀ ماهری است اما مدام در خواندن نتهای خاصی اشتباه میکند. تعداد بسیار زیادی از حرفهایهای این هنر در جلسۀ تمرین حضور دارند اما این حضور «استفان» است که حواس او را پرت میکند. «استفان» به او چشم میدوزد، او به «استفان» چشم میدوزد – و این در حالی اتفاق میافتد که «کامیل» سعی میکند همزمان نت موسیقی را نیز بخواند. بالاخره او درخواست میکند یک لیوان آب به او بدهند و «استفان» بهآرامی عذر میخواهد و آنجا را ترک میکند.
«استفان» در کتابفروشی دوستش، «هلن» (با بازی «الیزابت بوژین») با او دوستانه گپ میزند. «استفان» به حضور مزاحمتآمیزش در جلسۀ تمرین «کامیل» و اینکه حواس او را پرت کرده، اشاره میکند و به «هلن» میگوید: «کمکم دارم به این فکر میافتم که انگار اون از من متنفره.» «هلن» به او میگوید: «و تو یه جورایی از این قضیه خوشت میاد.» «استفان» حرف او را تائید میکند: «پیشرفت جذابیه.» «استفان» درحالیکه به کپههای کتابهای تازه از راهرسیدهای که «هلن» مشغول جا دادنشان در قفسهها است، نگاه میکند، بلندبلند به این موضوع فکر میکند که انگار تقریباً تمام این کتابها به موضوع عشق مربوط میشوند، «حتی کتابهای آشپزی.» «هلن» از او میپرسد: «به نظرت این چیز قبیحیه؟» «استفان» به او اطمینان میدهد که: «نه. توصیف ادبی عشق، بیشتر اوقات خیلی زیباست.»
در ضیافت شامی که در منزل «لَشوم» در حومۀ شهر برپا است، میزبان و میهمانها وارد بحثی پیرامون نخبهسالاری و دموکراسی درزمینۀ هنر میشوند. سؤالی که مطرح میشود این است که آیا هر چیزی که مردم آن را دوست دارند را باید هنر تلقی کرد، یا فقط آثاری هنر محسوب میشوند که تعداد اندکی از کارشناسان بهحق این حوزه آنها را هنر جدی و واقعی تشخیص میدهند. بعد از مدتی، هرکسی که در این جمع حضور دارد متوجه میشود که «استفان» چندان مشارکتی در این بحث پرشور و داغ نمیکند و اینکه در این مورد هیچ موضعی نمیگیرد. وقتی در این مورد از او سؤال میشود، تائید میکند که هیچ نظر خاصی در این رابطه ندارد و اینکه فکر میکند هر دو طرف این مباحثه بهظاهر درست میگویند. او میگوید که بحثهایی که هر یک از دو طرف مطرح میکند درواقع استدلال طرف دیگر را تعدیل میکند. «لَشوم» با پوزخندِ حاکی از رضایت خاطری میگوید: «طبق چیزی که شما میگید ما بهتره دهنمون رو ببندیم و ساکت بشینیم.» «استفان» جواب میدهد: «فکر وسوسهکنندهایه.»
آشکارا جا زدن و طفره رفتن «استفان» باعث رنجش «کامیل» میشود. او با لحن کنایهآمیزی میگوید: «البته با صحبت کردن ما قطعاً این خطر رو به جان میخریم که بفهمیم در اشتباهیم. همیشه آروم و ساکت یه جا نشستن و تظاهر به باهوشی کردن خیلی راحتتره.» «استفان» حرف او را تائید میکند: «شاید من فقط ترسیدهام.» «لَشوم» نظر خودش را میگوید: «اون فقط داره سعی میکنه مؤدب باشه.» «استفان» تائید میکند: «قطعاً.» بیشتر مهمانها «استفان» را دوست دارند اما بعضی هم از کمحرفی او و از تمایلش به عقبنشینی از بده بستانهای کلامی و احساسی آدمهای اطرافش، بدشان میآید. آنها تصور میکنند که «استفان» برخلاف رفتار مؤدبانه و دوستانهاش، غریبۀ آرامش برهم زنندهای است که در بیشتر جاها و بیشتر جمعها احساس راحتی نمیکند.
دریکی از روزهای بعد، «کامیل» به مغازه میرود تا با «ماکسیم» برای ناهار بیرون بروند. «ماکسیم» پای تلفن است، به همین خاطر «کامیل» قدمزنان به جایی میرود که «استفان» آنجا بر کار تعمیر «بریس» (با بازی «استانیسلاس کاره مالبرگ») نظارت میکند. او مشتاقانه به «استفان» گوش میدهد که در حال راهنمایی کردن «بریس» است و وقتی کار «استفان» تمام میشود، «کامیل» دنبال او به اقامتگاهش میرود و «استفان» یک نوشیدنی به او تعارف میکند. آنها دربارۀ رابطۀ ناراحت و سخت «کامیل» با مربیاش و مدیر برنامههایش، «رِژین»، صحبت میکنند و «استفان» از اینکه مشکلات این ویولونیست را تحلیل و دربارۀ آنها لفاظی میکند خوشحال است. روز بعد حین صرف ناهار، «هلن» از «استفان» میپرسد که آیا عاشق «کامیل» شده است. «استفان» کمی مکث میکند و بعد جواب میدهد: «فکر نمیکنم. نه.» «هلن» میگوید: «خوب، بههرحال اون عاشق ماکسیمه.» و «استفان» تائید میکند؛ اما بعد اضافه میکند: «بااینحال این احساس رو دارم که اون [اگر حق انتخاب داشت] ترجیح میداد با من ناهار بخوره تا با ماکسیم.» وقتی «هلن» کنجکاوانه به «استفان» نگاه میکند، او اینطور حرفش را تصحیح میکند: «فقط یه حسّه.»
بعد «ماکسیم» و «استفان» را مشغول اسکواش بازی کردن میبینیم. «استفان» قاعدۀ همیشگی بازیاش را میشکند و با چند توپ کوتاه به «ماکسیم» حقه میزند و بازی را از او میبرد. «ماکسیم» وقت ندارد تا دوباره بازی کند چون باید به پروازش برسد. او با لبخندی روی لب به شریکش میگوید: «میذارم طعم پیروزیت رو خوب بچشی.» درحالیکه «ماکسیم» خارج از شهر است، «استفان» سرزده به جلسۀ تمرین «کامیل» میرود و از او دعوت میکند تا باهم یک نوشیدنی بنوشند. «کامیل» که از این دیدار غافلگیرکننده حسّ خوشایندی دارد دعوت «استفان» را قبول میکند و بهسرعت با او همراه میشود تا به اغذیهفروشیای در همان نزدیکی بروند. این کار، وقفۀ کاملاً بدون ملاحظهای در تمرین او و همکارانش ایجاد میکند و بعد زیر بارش شدید باران خیس میشود و نزدیک است ماشینی او را زیر کند. «کامیل» اهمیتی به هیچکدام از اینها نمیدهد؛ او خوشحال است که با «استفان» غذا میخورد و گپ میزند. «کامیل» زمان را از یاد میبرد و یکی از موزیسینها مجبور میشود با انگشت به پنجرۀ اغذیهفروشی بزند تا به او بگوید به تمرین برگردد.
اما «استفان» دنبال این اولین گامی که برداشته است را نمیگیرد، باوجودآنکه به «کامیل» قول داده است بازهم به او زنگ بزند و به دیدنش برود. حتی به نظر میرسد که از «کامیل» دوری میکند. بااینکه شرکت کردن در جلسات تمرین «کامیل» کاری بوده که او بهعنوان یکی از کارهای روتین و عادیاش انجام میداده، اما دیگر این کار را نمیکند. وقتی بالاخره «کامیل» به او تلفن میکند، «استفان» نجیبانه و با ملایمت به او میگوید که سرش خیلی شلوغ بوده است. «کامیل» تااندازهای آشفته و دلسرد میشود و «ماکسیم» و همینطور «رِژین» کمکم نگران او میشوند. «استفان» فرصت میکند تا با «هلن» و یکی از خواستگارانش به تماشای یک فیلم برود. وقتی در صف سینما ایستادهاند، «هلن» به «استفان» توضیح میدهد که «یه زن وقتی بهاندازهای که کامیل جلو اومده، جلو بیاد کمتر پیش میاد که عقب بشینه.» اما «استفان» وانمود میکند که همهچیز روبهراه است؛ گذشته از هر چیز، «کامیل» دیگر به او تلفن نمیکند. «استفان» تأکید «هلن» بر اینکه قطع کردن تماس تلفنی به معنی هیچچیزی نیست را رد میکند و به او میگوید: «تو قدرت کشش و جذبۀ من رو دستکم میگیری.» «هلن» بهتندی جواب میدهد: «نه دستکم نمیگیرم.» برای «هلن» کاملاً روشن است که «استفان» یکجور بازی را در پیشگرفته است.
«ماکسیم» آپارتمانی که کرایه کرده است را به «استفان» نشان میدهد. کارگرها مشغول تغییر دادن ساختمان هستند. «ماکسیم» به برنامهای که خودش و «کامیل» برای استفادۀ از اتاقهای مختلف آپارتمان در آینده دارند اشاره میکند و بعد به «کامیل» تلفن میزند. «استفان» با گوش کردن به مکالمۀ تلفنی این دو ناگهان احساس ناخوشی میکند و مجبور میشود بنشیند. «استفان» مات و مبهوت به نظر میرسد و «ماکسیم» مجبور میشود برایش یک لیوان آب بیاورد. بدیهی است که احساسات «استفان» نسبت به «کامیل» خیلی بیشتر از آن چیزی است که به زبان اقرار میکند – حتی برای خودش.
در ملاقاتی که تصادفاً در یک رستوران باهم دارند، «کامیل»، «استفان» را به خاطر اینکه از او دوری میکند، سرزنش میکند. «استفان» انکار میکند که چنین کاری کرده باشد؛ او اصرار دارد که به خاطر تعهدات کاری و حرفهایاش بوده که نتوانسته به دیدن او برود. «کامیل» توجیهات و ادعاهای «استفان» را نشنیده میگیرد و میخواهد بداند که چرا او اینطور رفتار میکند: «تو جوری زندگی میکنی که انگار احساسات بینمون اصلاً وجود نداشته.» «استفان» جواب میدهد: «تو چی میخوای بشنوی؟ [که بگم مشکل] یه جور ضربۀ روحی از دوران بچگیه؟ یه جور سرخوردگی جنسی؟ یه جور دلسردی از کار و شغلمه؟» «استفان» تلویحاً این واقعیت را مطرح میکند که داستانها یا مسائل و معضلات روانشناسانهای مثل اینها هیچ ربطی به مسئله ندارند و اینکه صرفاً انتخاب او این است که سبکی را برای زندگیاش در پیش بگیرد که بهدوراز احساسات و عواطفی باشد که دیگران را تحریک کند. او به درد ارتباطات عاشقانۀ معمول نمیخورد و هیچ نیازی هم به دوستان صمیمی و نزدیک ندارد، تمام مسئله همین است؛ اما «کامیل» حرفهای او را باور نمیکند. او با عصبانیت میگوید: «همچین چیزی اصلاً وجود نداره. هیچکسی اینجوری نیست. این کار تو هیچی جز یه ژست مصنوعی نیست.»
برای مطالعه متن کامل این مقاله روی این لینک کلیک کنید.
این مقاله به قلم دکتر جورن کی. برامان استاد ممتاز بازنشسته و مربی نیمه وقت گروه فلسفه دانشگاه ایالتی فراستبورگ می باشد. جهت مشاهده متن انگلیسی روی این لینک کلیک کنید.
Other Internet Resources
Film-Philosophy: A philosophical review of film studies and world cinema
Related Entries
Aesthetics: aesthetic judgment | digital art, philosophy of | emotion
Department of Philosophy | Frostburg State University | Frostburg, Maryland 21532-1099